سفارش تبلیغ
صبا ویژن
6:39 عصر
130
لحظه دیدار

 

ماه ها بود که دور بودم..

توفیق دیدار نصیبم نمیشد..

منتظر بودم..

منتظر دیدار..

این بار امّا،بی صبرانه..

دست خودم نبود..

کنترل دلم را نداشتم..

اتوبوس در برف گیر کرد..

و من هر لحظه بی تاب تر می شدم..

دیگر نزدیک بودم..

خیلی نزدیک..

اما قدرت رفتن را نداشتم..

ثانیه ها چقدر دیر می گذشتند...

و من همچنان بی تاب..

با تمام سختی بالاخره ثانیه ها گذشتند..

و من رسیدم..

خیلی زود بار و بُنه ام را گذاشتم

غسل زیارتی کردم

و راه افتادم..

.

.

تا لحظه دیدار چیز زیادی نمانده بود..

من امّا هرچه نزدیکتر میشدم،

بی تاب تر از قبل میشدم..

لحظه دیدارمان رسید..

مقابل باب الجواد..

و من..

غرق شوق..

غرق خواستن..

غرق زیبایی..

غرق آقایی..

.

.

آمده بودم..

با دستانی خالی..

و با دلی پر از اُمید..

و با قلبی عاشق..

و پر از محبت..

و آسمان هم از شوق دیدار..

زمین را سپید پوش می کرد..

حالا دیگر چادر من هم سپید شده بود..

به سپیدی گنبد طلایش..

و به سپیدی موهای رهگذران..

قلبم امّا..

شاید سپید نبود..

اما پُر از او بود..

آقا جان!!

قلب عاشقم را میبینید؟؟

چشمان منتظرم را چطور؟؟

لرزش های گاه و بی گاه دلم را؟؟

و دستان خالی ام را؟؟

آقا جان!!

هراس های دلم را بردار..

و بجایش ذره ای یقین بکار..


پ.ن1:به قول حاج آقای عابدینی:

و خداوند به فکر دلهای عاشق است..

پ.ن2:شکر خدا که آخر سال هم زیارت آقا نصیبم شد..

پ.ن3:یکی از بهترین سفرهای عمرم بود..

جای همگیتان خالی..

 

عکس حرم امام رضا