دوست داشتم درد دلمو با خدا بنويسم،چند باري هم سعي کردم اما راسش دست و دلم به نوشتن نميره.ديگه حوصله ي نوشتن ندارم اگرنه الآن اون بالا به جاي اون عبارت اسممو مينوشتم،کلي هم بهش افتخار ميکردم.فقط چنتا جمله با خدا.خدايا هر کسي که ما رو ميبينه و باهامون آشنا ميشه ميگه که خيلي خوبي اما همين که اينو ميگه ميره و تنهامون ميذاره.بماند که بعضياشون همچين ساده ي ساده هم نميرن و يه داغي رو دلمون ميذارن و ميرن!پس اين خوبيامون به چه دردي ميخوره؟!اونايي هم که مثل خودمونن انگار قطب هم نام آهنربا ديدن و تا ميرسن بهمون، نيومده ميرن!البته يه دليلش اينه که خودشون قبلا کس ديگه اي رو پيدا کردن و يه تابلو بزرگ دارن که نوشته ظرفيت فقط يک نفر!ميدونم که خودت گفتي که همراع صابريني.پس بهمون صبر بده و خودت باهامون باش.اصلا چرا صبر؟!خودت باشي بسه ديگه!خودت مگه نگفتي مگر من براي بندم کافي نيستم؟!خوب ما هم ميگيم خودت باشي بسه ديگه!تو هم که هميشه هستي!ماييم که با تو نيستم!پس کمکمون کن باهات باشيم!همين!