سفارش تبلیغ
صبا ویژن
12:5 صبح
100
سفر به وادی فرشتگان 2(سرزمینِ...)(برگزیده پارسی نامه..)

از فردای روزی که فهمیدم قرار شده بریم و بعد هم که ثبت ناممون قطعی شد،اصلا تو حال و هوای خودم نبودم..اصلا دیگه این فاطمه،اون فاطمه قبلی نبود..قرار بر این بود که تو عید بریم..اون سال عید نوروز مصادف شده بود با ماه صفر..چند تا از فامیلها به بابام گفته بودن که هروقت خواستید برید کربلا،بگید ما هم میایم و یه اتوبوس بشیم تا با هم بریم..اون سال هم که قرار بر رفتن شد،بابا به همه گفتن..ولی اون موقع خیلی از جنگ آمریکا با عراق و فرار صدام نگذشته بود و از ا ین ور و اون ور خبرای ناامنی و انفجار بمب های فراوون به گوش میرسید..واسه همین خیلیا ترسیدن و نیومدن..

اون سال روز اول فروردین مصادف بود با روز اربعین و قرار بود که پنجم فروردین ماه حرکت کنیم..این بود که شروع کردیم بعد از اربعین، به رفتن خونه اقوام واسه حلالیت طلبیدن و خداحافظی..خونه یکی از اقوام که زن و شوهری جوان با پسری کوچک بودند، خانم خونه برگشت به من گفت:منم خیلی دوست داشتم بیام ولی عراق ناامنه و من هم جوونمو هنوزم آرزو دارم...راستشو بگم از حرفش خیلی بدم اومد..ولی وقتی گفت مواظب خودتون باشید و کاش نمیرفتید یه برق شادی توی چشمام افتاد..برقی که بخاطر فکری که از سرم گذشته بود تو چشمام بود:فکر شهادت...یعنی میشه؟؟؟وای خدای من..چی میشه اگه بشه..از اون روز به بعد همش تو رویای شهادت توی بین الحرمین بودم..تمام وصیتهامو به داداش آخریم که بخاطر نرفتن به سربازی پاسپورت نداشت و نمیتونست بیاد،کردم ولی بهش نگفتم منو کجا خاک کنه..این دیگه به باقیمانده ها بستگی داشت..مهم روح من بود که تو بین الحرمین به آرامش برسه...تو همین حال و هوا بودم که رفتیم یه جای دیگه واسه خداحافظی که این بار خانم جوان خونه بهم گفت:زیارت امام حسین(ع) مستحبه..آدم که نباید بخاطر مستحب جونشو به خطر بندازه..خندیدمو هیچی نگفتم ولی خندم معنیش این بود که تو به خطر ننداز..توی احادیث داریم که هرکی میره به زیارت امام حسین(ع) از زمانی که از خونش میره بیرون به قصد زیارت تا زمانی که برگرده به خونش، خدا محافظشه و اگر تقدیرش جوری قرار گرفته باشه که بمیره، شهید مرده...حالا تصورشو کن اونجا شهید بشی..چه سعادتی از این بالاتر؟؟؟راستشو بگم از این خانوم دومی خیلی بدم اومد..(هنوزم ازش بدم میاد)..بگذریم..

روز موعود یعنی پنجم فروردین فرا رسید..صبح زود به اتفاق خانواده رفتیم زیارت حضرت شاهچراغ(ع) برای خداحافظی..اومدیم و ساعت 3 بعد از ظهر نشده بود که رفتیم به سمت امامزاده سید علاء الدین حسین(ع) یا همون آستانه خودمون..اول رفتیم زیارت..توی حرم داشتن زیارت عاشورا میخوندن و خلاصه دلمون آماده رفتن شد..وقتی اومدیم بیرون دیدم چقد شلوغه..آخه بیشتر اتوبوس رو فامیل تشکیل میدادن..اتوبوسمون هم اومده بود و خیلیا از فامیل، اومده بودن پیشواز..همه جارو خوب نگاه میکردم..انگار که داشتم وداع میکردم..وسایلمون رو گذاشتیم توی اتوبوس و اومدیم واسه خداحافظی..از هرکی میخواستم خداحافظی کنم،یه دل سیر تو بغلم گریه میکرد..منم بغض شدیدی تو گلوم بود و داشتم آروم آروم گریه میکردم که یکی از فامیلامون که صدای خیلی زیبایی داره و مداح امام حسینه، شروع کرد به خوندن:

حسین فاطمه،در آن اول نگاه،چه کردی با دلم..چه کردی با دلم...

و بعدشم این شعر زیبا:

تا مرقد شش گوشه ات پر میزند،دلها حسین...جانم حسین..جانم حسین..ای جان جانانم حسین..

و من با اشک چشم شکرگذار لطف پروردگار و ائمه معصومین(ع) بودم..

ساعت 4 بعد از ظهر روز شنبه،5 فروردین 1385، روانه ی بهشت شدیم..قدمگاه مادری با چادر خاکی..قدمگاه خواهری با قد خمیده...سرزمین آواره شدن کودکانی که تنها جرمشان عصمت خاندانشان بود..سرزمین دلتنگیهای امام غائبمون..سرزمین فرشتگان..سرزمین مشک پاره..سرزمین به خون غلطیدن خورشید...سرزمین عربا عربا شدن جوان..سرزمین سیراب شدن کودک 6 ماهه ای با خون...سرزمینِ....

 

آستانه سید علا الدین حسین، شیراز

 

پ.ن: این عکس آستانه هست که یکی از امامزاده های شیرازه و ما اینجا سوار اتوبوس شدیم و راه افتادیم به سمت کربلا..