سفارش تبلیغ
صبا ویژن
3:0 عصر
29
وبلاگیون عیدتون مبارک...
السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا(ع)

سلام.در شب میلاد امام رضا(ع)،یک داستان واقعی براتون گذاشتم.اگه خود داستان به دلتون نشست،دلیلش اینه که واقعیه.و اگر جملاتش به دلتون ننشست،دلیلش اینه که توسط اینجانب بازنویسی شده و عجز مرا در نویسندگی ببخشید.با نظرات سازندتون مرا در بهتر نوشتن یاری کنید...من که خیلی دلم هوای مشهد را کرده..آقا جون از راه دوری،از دیار برادرتون حضرت شاهچراغ(ع) بهتون سلام میدیم..سلاممان را پذیرا باشید..یا ابن الحسن(عج)،آقاجون،عیدتان مبارک...گل تقدیم شما

عیدتان مبارکگل تقدیم شمادوست داشتنگل تقدیم شما
حرم امام رضا(ع)
 
داستان در ادامه مطالب...
 

قطره های بارون بودن که میخوردن به شیشه و سکوت رو میشکستن.شیشه ی ماشینو بخار گرفته بود.داشت از پنجره مغازه هارو نگاه میکرد.توی افکار خودش غوطه ور شد...بارون می اومد...

2سال پیش بود.درست تو یه همچین شبی.شب تولد امام رضا(ع)، امام رئوف. توی حرم جای سوزن انداختن نبود.با برادرش_سعید_ داشتن میرفتن واسه خرید سوغاتی های جورواجور، که یه دفعه یه پیرمردی بهش تنه میزنه و نزدیک بود که زمین بخوره. برگشت و با تندی به پیرمرد گفت که ای آقا مگه کوری و جلو چشماتو نگاه کن و ....سعید همه حواسش به پیرمرد بود که داشت رو زمین دنبال عصاش میگشت و میگفت:ببخشید.عصای پیرمردو برداشت و داد دستش.پیرمرد گفت پیرشی جوون و خواست به حرکتش ادامه بده که باز شروع کرد که: ای آقا میخواستی بزنی شَل و پَلم کنی،بعد بگی ببخشید.

سعید جلو اومد و گفت:ول کن پیرمرد بیچاره رو.مگه نمیبینی چشماش نمیبینه؟گناه داره.خدارو خوش نمیاد. و منتظر جواب برادرش نموند و دست پیرمردو گرفت و بهش گفت:پدر جان کمک نمیخوای؟پیرمرد هم گفت: پسرم میخوام برم توی حرم زیارت.

_ خوب الآن شما توی حرمید دیگه...

_ نه، میخوام برم دم ضریح..

_ ولی پدر من اینجا جای سوزن انداختن نیست.نمیشه رفت جلو.فردا برو.

_ ولی من فردا دارم برمیگردم شهرم.از اون ور ایران اومدم.حالا میگی یه بار هم نرم از نزدیک زیارت کنم؟بعد هم آهی کشید و گفت:یا امام رضا(ع) شما که منو دعوت کردی، توفیق زیارت از نزدیک هم بهم بده.

دیگه از حرفهای سعید با پیرمرد خستش شد.جلو رفت و دست پیرمردو گرفت و گفت: بابای من از خادمین حرمه.در حرمو امشب بستن، ولی من میبرمت دم ضریح.بعد هم دست پیرمردو گرفت و کشوند دنبال خودش. اومد دم گوشش گفت:معلومه چیکار داری میکنی؟این دروغا چیه سرهم میکنی؟ اون به راه خودش ادامه داد و فقط گفت:تو ساکت.سعید هم ساکت شد.نمیتونست رو حرف برادر بزرگترش حرفی بزنه. راه میرفت و هر از گاهی هم میگفت:برید کنار،من پسر آقای نوری زاده هستم،راهو باز کنید..

_ عجب بارونیه.

با صدای راننده تاکسی به خودش اومد..

_بله..

بارون می اومد...خیلی زود دوباره برگشت توی افکارش...

دست پیرمرد رو گرفت و برد بیرون از حرم. خیابونا خیلی شلوغ بودن. به همین خاطر هم رفت تو یه بازار که همه مغازه ها بسته بودن و کسی از توش رد نمیشد.دم یه مغازه که کرکرشو کشیده بود پایین وایساد و دست پیرمردو چسبوند به کرکره های مغازه..به پیرمرد گفت: بیا پدرجان.این هم ضریح.پیرمرد بیچاره زد زیر گریه و کلی برای پسر جوون دعا کرد.اون هم زود خداحافظی کرد و رفت.

با داداشش یکی، دو ساعتی را توی خیابونا چرخیدن و خسته و خورد رفتند مسافرخونه.خوابیده بودن و ساعت از 12 شب میگذشت که یه دفعه از صدایی مثل بمب از جا پریدن.از پنجره بیرونو نگاه کردن، ولی به خاطر ازدحام زیاد چیزی معلوم نبود. با سعید،برادرش، لباساشونو پوشیدن و رفتند بیرون. صدای صلوات بود که همه جارو پر کرده بود.بعضیا گریه میکردن،بعضیا میخندیدن.معلوم نبود چه خبره.صحرای محشر بود.سرشو میبرد اینور و اونو تا بلکه بفهمه چه خبره که یه دفعه چشمش خورد به همون پیرمردی که آورده بودش دم کرکره های مغازه. و در کمال ناباوری دید که اون مرد نابینا حالا چشماش بینا شده و داره زار زار گریه میکنه و میگه: قربون بزرگیت بشم آقا.دیگه هیچی نفهمید.فقط صدای یه دوره گرد بود که داشت میخوند:صورت زیبای ظاهر هیچ نیست، ای برادر سیرت زیبا بیار...

_ باز هم صدای راننده تاکسی بود که اونو به خودش آورد..بارون می اومد..

گنبد طلایی آقا را که دید، بی اختیار اشکاش سرازیر شدن.روش نمیشد بره حرم.سرشو انداخته بود پایین..بارون می اومد..

اومده بود واسه عذرخواهی، ولی روی رفتن نداشت..دلش میخواست میتونست برگرده عقب و اشتباهشو جبران کنه، ولی دیگه خیلی دیر شده بود.وارد صحن که شد،پاهاش دیگه نای رفتن نداشتن..بارون می اومد..

اومده بود با دلی شکسته.با قلبی سرشار از محبت امام، و با دستانی خالی.آخر مگر امام از او انتظار پیشکشی داشتند؟پیش خودش گفت ای کاش کسیو داشتم که ضمانتمو پیش آقا میکرد.یاد داستان ضامن آهو افتاد..بارون می اومد..

گفت:آقا جون کسیو واسه ضمانت ندارم بجز پسرتون مهدی فاطمه(عج)...بارون می اومد...

یه صدایی از میون جمعیت شروع به خوندن کرد:" قربون کبوترای حرمت،امام رضا(ع)"...

 



برچسب‌ها: داستان کوتاه،داستان آموزنده،داستان،داستان مذهبی،داستان کرامت اما