سفارش تبلیغ
صبا ویژن
1:47 عصر
5
حرف دل

   

نقشه را گذاشتم جلویم تا حساب کنم شما کجایید و من کجا! نقشه را چرخاندم! سرم را چرخاندم! دقیق نمیشد. از این و آن پرسیدم. متوسل شدم . . . تا بالاخره فهمیدم. اطمینان یافتم که از این جای زمین که من روی آن عاشقی می کنم تا حرم عشق چه زاویه ی ثقیلی وجود دارد. درست 25 درجه به سمت راست از قبله که بنشینم، درست روبه رویم می شود . . . ک ر ب ل ا

 

حالا می نشینم رو به کربلا و با حسرتی که سوز آهش را فقط خودشان می دانند دست بر سینه می گذارم و چشم می بندم و دل شیدا می کنم و عقل و هوش را ذبح می کنم و سلام بر ح س ی ن

در تاریک روشن سحر، چشمانم نمی بیند گوشی سیاه پوشم را! دست می کشم روی سجاده تا می یابمش و می سپارم به دل تا از بین 37 قاتل فکر و حواسم یکی را برگزیند برایم.

همه ی حاصلم، روضه هات قاتلم، نام ابوالفضل دوای هرچی درده...

و او می ایستد کنار عمو عباس. همان عموی خوبم... و من دم می گیرم: عمو عباااااااااااااااااس علمت کو عموی خوبم . . .

یاد صبح دیروز می افتم که در یک متری همین جایی که الان نشسته ام یک نفر به نام زهیر دعوتم کرد برای ذکری. فکر کدام یک بوده نمی دانم؛ زهیر یا شافی یا رائح یا ز ه ر ا ... البته فکر که نه! این جماعتی که من می شناسم فکر و عقل و هوش ندارند، یک دل دارند آن را هم داده اند به ارباب عمو عباس.

و یادم می آید سه سال پیش، عصر دلگیر یک پنج شنبه پاییزی، ذکر کاشف الکرب گرفتم. به محرم؟ نه! به ماه؟ نه! به هفته؟ نه! به روز؟ نه... نه... به لحظه نکشید که بازوان حیدری عمو درمان آورد برایم...

عمو عباس... دل اهل حرم کبابه...

به اینجا که می رسم، گونه هایم که داغ می شود، دلم که کباب می شود، خود را میان اهل حرم می بینم؛ خواستم بروم کنار گهواره علی اصغر از نگاه منتظر و نگران رباب خجالت کشیدم.

خواستم بروم کنار بانویم سکینه دیدم بچه ها را نشانده دورش و برایشان از رشادت های عمو می گوید.

خواستم بروم کنار رقیه ی جان و دلم، دیدم همه وجودش گوش شده نشسته پای کلام سکینه.

خواستم بروم کنار عمه، کنار آن خیمه وسطی که جوانان بنی هاشم طوافش می کنند؛ عمه مشغول نماز بود. نماز نشسته؟! نه! هنوز نه . . .

خواستم بروم نزد اربابم حسین. از همان فکرش دلم گُر گرفت و آتش به جانم افتاد. نه شدنی نبود. هنوز نه . . .

مضطر که شدم، یک خیمه دیدم، بزرگ، جلوی همه خیمه ها، انگار مراقبشان بود و عاشقشان. نوشته بود خیمه ابوالفضل. رفتم و زانو زدم جلوی خیمه. سر شرم پایین و دل عشق بی تاب و عطشناک... زبانم نمی چرخید... خشک شده بود در گلویم از عطش. در گوشم شنیدم صدایی: کافیست بخوانی اش با نام برادرش حسین، آن نگاه غضب آلود حیدری که شنیده ای ، همان نگاه که از ابهتش، سپاه خصم چون بزغاله های وحشت زده پراکنده می شود مال اعدا حسین است. همان ها که "شایعت و بایعت و تابعت علی قتله" وگرنه "انی سلم لمن سالمکم" از زبان ابوالفضل نمی افتد، کافی ست بخوانی اش با نام برادرش حسین، لبخند می زند حیدر کرار کربلای زینب...

بسم الله ...

عمو جان سلام، این منم عاشق برادرت حسین!

تشنه ام . . . خیلی تشنه ام . . .

شنیده ام سقای حرم شمایید، درست شنیده ام؟

گفتم تشنه ام خیمه شما را نشانم دادند، گفتند یک کاشف الکرب هست در آن خیمه عجیب دل ربا، گفتند یک ساقی دارد کربلا آن هم صاحب این خیمه . . . اشتباه که نگفته اند !؟!

ابوالفضائل، ماه مبارک قدم گذاشته بر چشمانم. می پرسی کدام چشم ها؟ می شناسی شان. همان چشم ها که برای برادرت بارانی شد. عمو، ماه مبارک قدم گذاشته بر چشمانم و من هنوز روزه نگرفته تشنه ام!

عطش دارم، عطش آدم شدن . . .

عمو جانم، شنیده ام سقایی، اشتباه نشنیده ام که! عمو . . . آب . . . عمو جان . . .

 

 

" یا کاشف الکرب عن وجه الحسین علیه السلام، اکشف کربی بحق اخیک الحسین علیه السلام"

 

133 بار به تبرک نام عباس، و من یعنی ما قرار گذاشتیم چله نشین عشق ارباب شویم. قرارمان هر سحر جلوی خیمه عمو، عمو عباس . . . عموی خوبمان . . .

منبع:http://faghatkhoda17.blogfa.com



برچسب‌ها: حضرت ابوالفضل(ع)،حضرت عباس (ع)