صبح موقع اذان بود که رسیدیم خرمشهر..اتوبوس دم مسجد جامع نگه داشت و رفتیم نماز خوندیم و همونجا هم صبحونه خوردیم..مسجد جامع خرمشهر نوساز و بزرگ و قشنگ بود ولی وقتی توی شهر رفتیم،شهر هنوز رنگ و بوی جنگ را داشت..هنوز بعضی جاهای شهر کمی خراب بود..از روی پل بزرگ خرمشهر هم رد شدیم..همون پلی که خیلی سعی کردن موقع جنگ تا دشمن خرابش نکنه و به دست عراقی ها نیفته..اولین باری بود که میرفتم خرمشهر..قبلش از توی تلویزیون دیده بودم..کنار همون پل، به مناسبت آزادی خرمشهر جشن میگرفتن و هر موقع این برنامه هارو از توی تلویزیون میدیدم،یاد این سخن شهید جهان آرا می افتادم که: اگر شهر سقوط کرد، نگران نباشید..آن را دوباره پس خواهیم گرفت..مراقب باشید ایمانتان سقوط نکند..
و پیش خودم آروم میگفتم: محمد، چه خوب شد نیستی ببینی در سالروز آزادی شهری که آزادیش مدیون ایمان مردم و رزمنده هاش بود، چه جشنها که نمیگیرند..چه ارکستهایی که گذاشته نمیشه..
بعد از صبحانه سوار اتوبوس شدیم و رفتیم شلمچه..البته نه اونجایی که توی تلویزیون دیده بودم..1ساختمون بود که مرز بین ایران و عراق بود..ساختمون خیلی بزرگی نبود ولی نوساز بود..اونجا پیاده شدیم و تا مجوز خروجمون صادر بشه، یا رو صندلیا مینشستیم و یا کمی میرفتیم میچرخیدیم..منم رفتم پشت سیمهای خاردار..از اونجا گنبد شهدای گمنام معلوم بود..یه کم این طرفتر،تل خاک بود..علامت منطقه مین بود و شنیدیم که اوایلی که جنگ بین آمریکا و عراق تموم شده بود،از اینجا قاچاقی میرفتن کربلا!!اون طرف خاک عراق بود...
خاک عراق..خاک کوفه..خاک نامردیها...خاک مسجد کوفه..خاک خانه حضرت علی(ع)..خاک چاهی که مولا باهاش درد و دل میکردن..خاک کربلا..خاک بین الحرمین..خاک شش گوشه..خاک تل زینبیه..خاک خیمه های سوخته..خاک حرم سقا..خاک مشک پاره پاره..خاک قدمگاه مادر..خاک قدمگاه گمشده ی زهرا(س)،امام غائبمون...
و من خیره شده بودم به خاکها...ترس عجیبی توی قلبم حاکم شد..ترس اینکه نکنه مرز بسته بشه..نکنه بگن نمیشه برید..ترس اینکه آقا از همین جا برمون گردونن..ترس طرد شدن..ترس بی لیاقتی..ترس بی سعادتی...و برگشتم رو به سقا گفتم:آقا !! شما که به دشمنتون هم آب دادین،شمایی که سقا هستید،از کرمتون به دوره ما تشنه لبان رو تا دم مرز بیارید و تشنه برمون گردونید..
شروع کردم به خوندن زیارت عاشورا..و بعدش این شعر که:
اگه خدا مدد کنه،کرب و بلاشو ببینم
میرم یه گوشه حرم مثل گداها میشینم
از اولش تا آخرش رو خاک بین الحرمین
داد میزنم با شور و شین،آقام حسین،آقام حسین..
چند ساعت کارای ویزا طول کشید..رفتیم اون طرف مرز..یه کم بیشتر بین این طرف و اون طرف راه نبود..ولی اینور آدم احساس امنیت و آرامش داشت و اون طرف احساس ناامنی..اگه شوق زیارت نبود،هیچ کدوم از سختیا قابل تحمل نبود..نمیدونم اینایی که واسه سیاحت میرن کشورهای دیگه، چطور میتونن غربت رو تحمل کنن..سوار اتوبوس عراقی شدیم..اتوبوسش قراضه بود..مثل اتوبوس های بنز قدیمی که بچه بودیم سوارش میشدیم و میرفتیم مسافرت..هوا خیلی گرم بود و اجازه پیاده شدن رو نمیدادن..توی اتوبوس پُر بود از مگسها و پشه های مزاحم..8تا اتوبوس رو نگه داشتن تا همه سوار بشن و باهم حرکت کنن..2تا ماشین نظامی هم یکی جلو و یکی عقب، اتوبوسهارو اسکورت میکردن.. توی هر اتوبوس هم یه نظامی با اسلحه بود و چون منطقه ناامن بود،اجازه نمیدادن هیچ اتوبوسی به هیچ دلیلی توقف کنه و اگر یکی از اتوبوسها به هر دلیل توقف میکرد،همه باید نگه میداشتن..یادمه یه بار،تو راه برگشت، من حالم بد شد همه اتوبوسا بخاطر من نگه داشتن و وقتی با باباخواستم پیاده شم،مامور عراقی هم پیاده شد و مدام نگران بود!!!توی جاده که میرفتیم،یه دفعه میدیدیم اتوبوس ها میرن توی خط اون طرف.. پرده رو کشیدم کنار،دیدم بقیه ماشینهای شخصی رو هم نگه میداشتن چون اون طرف تانکر های آمریکایی دارن نفت ملت عراق رو به تاراج میبرن و مردم هم اونقد ازشون میترسیدن که کل جاده رو واسشون خالی میکردن..اگه همه مردم جلوشون وامیستادن،اینجوری جرأت نمیکردن نفتشونو به سرقت ببرن..جاده خسته کننده و طولانی ای بود..جاده ای بی آب و علف..روستاهاشون هم داغون بود..اکثر خونه ها کاه گلی بود، ولی با همه داغونیشون،یه ماهواره بالای سر خونه ها بود..پل بصره هم که توی جنگ،آمریکا زده بودش،خراب بود..توی راه شیعه ها که بیشتر زن ها بودن رو میدیدیم که با یه بقچه روی سرشون و یه بطری آب،دست بچه هاشون توی دستشون بود و پیاده داشتن میرفتن به سمت نجف که روز 28صفر نجف باشن..اعتقاد دارن که روز رحلت پیامبر(ص) را نجف باشند و عجب اعتقاد قشنگی..آخه علی(ع) و پیامبر(ص) هردو یکی هستند همونطور که پیامبر(ص) در روز مباهله،حضرت علی(ع) را به عنوان نفسشان با خودشان به مباهله میبرند...