هوا تاریک روشن هست..
غروبی زیبا از راه رسیده..
آسمان رنگ تاریکی را بخود گرفته..
از پنجره به خیابان نگاه میکنم..
درختان دو طرف خیابان،خالی از هر نوع برگ هستند
و حالا در رنگ غروب آفتاب،زیبایی دو چندانی گرفته اند..
پرنده ها به آشیانه هایشان می روند..
خیابان خلوت و آرام در صدای زیبای پرندگان تاریک میشود..
صدای معلم زبانم مرا بخود می آورد..
باز نگاهش میکنم..
جوان است و زیبا..
بارها گفته بود که بعد از کلاس ما،همین سطح را به پسران درس میدهد...
رنگ لاک ناخونش را با رنگ آرایشش و رنگ بلوز زیر پالتویش که آستینش پیداست،سِت شده است..
پالتوی تنگ و کوتاهش...
و شلوار تنگ و چسبانش..
و موهای قهواه ایش..
ساعت بعد 25پسر جوان جای من به او خیره میشوند و بر اندازش میکنند..
درسش تمام شده و من غرق در افکار بودم..
حالا باید جمله میساختم...
بی درنگ دستم را بردم بالا:
No matter which clothes you wear,you are beautiful in my eyes..
[مهم نیست چه لباسی میپوشی..در چشمان من تو زیبایی..]
دقیقه ای سکوت کرد و مرا با محبت نگاهم کرد..
شاید در این فکر بوده که این جمله چطور از زبان کوچکترین عضو کلاسش در آمده است..
بعد از سکوتش محبتش را با زبان نشان داد..
برعکس همیشه با زبان مادریش..
و من با محبت نگاهش کردم..
در دل گفتم:چقدر با حجاب زیباتری،بانو...
چه زیباست که زیبایی تو را در پس چادرت ببینند..با اخلاق مهربان و موقرت..
پ.ن1:داستان بالا کاملاً واقعی هست..
پ.ن2:با جمله ی "الهیییییییییی،عزیزم" محبتش را به من نشان داد که بنابه ظرایف ادبی در متن آورده نشده..
برچسبها: حجاب،نگاه،نگاه زیبا