دین، چیزی کم داشت و فاصلهاش تا کامل شدن، علی علیهالسلام بود...
وقتی دستان محمد صلیاللهعلیهوآله و علی علیهالسلام در آسمان اوج گرفت و به هم رسید، برکه کمجان غدیر، اشک شوق جاری کرد.
غدیر، همه همهمهها را میشنید: «بیعت میکنیم با دلهای خود و جانهای خود و دست و زبان خود...»
گیسوان بلند نخلستانها در هوای علی علیهالسلام وزیدن گرفت. گل از روی گل شکفت و دلهای خسته و بیرمق روزگار، سرشار از شادمانی شد.
ولایت
بازوی علی علیهالسلام را گرفت و بالا برد. آسمان، همپای او قد کشید. سروها، خودشان را بالا کشیدند.
نسیم، در گوش آسمان زمزمه میکرد:
«هر کس من پیشوای اویم، علی علیهالسلام پیشوای اوست...»
جبرئیل فرود آمد. بوی خوش پیامش، زمین را عطرآگین کرد. خدا او را با عهد بزرگی فرستاده بود؛ عهد ولایت.
هیچگاه زمین بیحجت نمیماند..
چقدر روشن بود راهی که میرفتند! انگار قلبهاشان یکی شده بود!
پاهایشان، آنها را به سوی قرارگاهی میکشاند؛ قرارگاهی در گوشهای از برهوتِ دنیا؛ غدیرخم را میگویم.
آن برکهای که همیشه بوی تنهایی میداد، اینک زمینه رشدِ ایمان و اتحاد شده بود!
اینبار سکوت اندوهبارش را با فریاد «هر که من مولای اویم پس این علی مولای اوست» میشکست!
اینبار، هویتِ خود را میان آن تجمع عظیم انسانی پیدا میکرد!
دستهای بیعت
آن آبگیرِ پوسیده، با اعتقاد به کلمه «اللّه»، رنگ گرفت و غدیرخم شد؛ غدیرخمی که شاید تنها یک واسطه بود برای رسیدن به سه راهیِ انسانیت؛ جایی که نه مصر بود، نه حجاز و نه عراق، اما آسمان بود.
و اینک دستهایی که برای بیعت با عشق و بیداری و اتحاد، گره خوردهاند تا فریادِ یا محمد و یا علی را با شیوایی و رسایی هرچه تمامتر، در گوش آسمان سردهند
برکه در برکه، آواز بلند علویات پیچید و نگاه کویرآلودگان را به جاری شدن فراخواند. آسمانها، هلهله کنان، سروری زمین را ستاره پاشیدند.
شانههایت با کدام کوه نسبت داشت که اینچنین شگفت، قلههای عدالت را پرچم کوبیدی؟ درختان، قامت هاشمیات را به احترام ایستادهاند؛ همچنان که تاریخ، ثانیههای بیرمقش را با نام تو برمیخیزد.
بایستید!... دین کامل شد
بایستید که آفتاب، روشن شدن ستارهای بیبدیل را مژده خواهد داد!
بایستید که امروز، نعمت تمام میشود و دین کامل... و ایستادند؛ در کنار برکهای که رسالت اقیانوس، در نگاهش میتپد. دست فاتح خیبر بالا میرود و آوایی در فضا میپیچد:
«من کنت مولاه فهذا علی مولاه»
نخستین بارقه امامت
ای کوچهها، سبز بپوشید! ای کبوتران، فرود آیید و بامها را فرش کنید! ای چشمهها، پا برهنهتر از همیشه بجوشید؛ نخستین بارقههای امامت، بر پنجرههای جانمان تابیدن گرفته است. او حنجرههای مچاله را فریاد خواهد آموخت، خاکهای یتیم را پدری خواهد کرد و تشنگان مهربانی را دست نوازش خواهد بود.
علی آمد تا توفانهای حریص، حریم سبز درختان را به بازی نگیرند. آمد تا عدالت در پشت حصارهای تبعیض، به فراموشی سپرده نشود. او به کودکانی میاندیشید که گرسنه نان محبتاند و به دخترانی که نگران روزهای آینده، سرنوشتشان را بغض کردهاند.
روحش را به مساحت رنجهای مردم وسعت داده بود.
او آمد؛ با مهر ولایتی که همچنان بر پیشانی زمین میدرخشد
کاش رفتگان تاریخ هم برمیگشتند! کاش آیندگان را مجال وصالی بود؛ شاید ما غربتنشینان شهر غیبت هم شاهد میشدیم؛ آنگاه که محمد با گلوی خسته از گذر سالها، مرتضی را تصنیف کرد.
یاد دارم عشق، سالهای سال برای غدیر، جشن تولد میگرفت و امامت از دستان حقیقت باران، هدیه تولد میستاند. یادم میآید کودکی افکار بکرم که دل به بازی بادکنکی میدادم و از درک عظمت غدیر غافل بودم و حالا میفهمم که چگونه مردمان مدینه، غدیر در یادشان ماند و علی از یادشان رفت.
کودکان به حج رفته مدینه از غدیر، تبریک و شادباشی شناختند و علی ماند و مسئولیت این قوم و علی ماند مولاییِ مردمی کمحافظه.
همه جا را چراغانی کنید!
ای مردمان کوچه تاریخ! زمان را چراغانی کنید؛ نکند حافظه تاریخ کم شود!
نکند خبر امامت ابوتراب، لای ورقهای تاریخ، خاک بخورد! همه جا را چراغانی کنید؛ هر چراغی که به شکرانه برمیافروزید، آیهای از حقانیت علی خواهد شد.
خاطرهای برای تشیع
غدیر، فقط آبگیری خشک نیست؛ غدیر، جغرافیای تنهایی علی و فاطمه است.
غدیر، خاطره تشیع است که نیمه شبها و سحرگاهان، ذکر نام علی و فرزندانش را تداعی میکند.