سفارش تبلیغ
صبا ویژن
9:0 عصر
42
در نزدیکی غدیر...

 عید غدیر

دین، چیزی کم داشت و فاصله‏اش تا کامل شدن، علی علیه‏السلام بود...
وقتی دستان محمد صلی‏الله‏علیه‏و‏آله و علی علیه‏السلام در آسمان اوج گرفت و به هم رسید، برکه کم‏جان غدیر، اشک شوق جاری کرد.
غدیر، همه همهمه‏ها را می‏شنید: «بیعت می‏کنیم با دل‏های خود و جان‏های خود و دست و زبان خود...»
گیسوان بلند نخلستان‏ها در هوای علی علیه‏السلام وزیدن گرفت. گل از روی گل شکفت و دل‏های خسته و بی‏رمق روزگار، سرشار از شادمانی شد.
ولایت
بازوی علی علیه‏السلام را گرفت و بالا برد. آسمان، هم‏پای او قد کشید. سروها، خودشان را بالا کشیدند.
نسیم، در گوش آسمان زمزمه می‏کرد:
«هر کس من پیشوای اویم، علی علیه‏السلام پیشوای اوست...»
جبرئیل فرود آمد. بوی خوش پیامش، زمین را عطرآگین کرد. خدا او را با عهد بزرگی فرستاده بود؛ عهد ولایت.
هیچ‏گاه زمین بی‏حجت نمی‏ماند..

 

 چقدر روشن بود راهی که می‏رفتند! انگار قلب‏هاشان یکی شده بود!
پاهایشان، آنها را به سوی قرارگاهی می‏کشاند؛ قرارگاهی در گوشه‏ای از برهوتِ دنیا؛ غدیرخم را می‏گویم.
آن برکه‏ای که همیشه بوی تنهایی می‏داد، اینک زمینه رشدِ ایمان و اتحاد شده بود!
این‏بار سکوت اندوهبارش را با فریاد «هر که من مولای اویم پس این علی مولای اوست» می‏شکست!
این‏بار، هویتِ خود را میان آن تجمع عظیم انسانی پیدا می‏کرد!
دست‏های بیعت
آن آبگیرِ پوسیده، با اعتقاد به کلمه «اللّه‏»، رنگ گرفت و غدیرخم شد؛ غدیرخمی که شاید تنها یک واسطه بود برای رسیدن به سه راهیِ انسانیت؛ جایی که نه مصر بود، نه حجاز و نه عراق، اما آسمان بود.
و اینک دست‏هایی که برای بیعت با عشق و بیداری و اتحاد، گره خورده‏اند تا فریادِ یا محمد و یا علی را با شیوایی و رسایی هرچه تمام‏تر، در گوش آسمان سردهند

برکه در برکه، آواز بلند علوی‏ات پیچید و نگاه کویرآلودگان را به جاری شدن فراخواند. آسمان‏ها، هلهله کنان، سروری زمین را ستاره پاشیدند.
شانه‏هایت با کدام کوه نسبت داشت که این‏چنین شگفت، قله‏های عدالت را پرچم کوبیدی؟ درختان، قامت هاشمی‏ات را به احترام ایستاده‏اند؛ همچنان که تاریخ، ثانیه‏های بی‏رمقش را با نام تو برمی‏خیزد.
بایستید!... دین کامل شد
بایستید که آفتاب، روشن شدن ستاره‏ای بی‏بدیل را مژده خواهد داد!
بایستید که امروز، نعمت تمام می‏شود و دین کامل... و ایستادند؛ در کنار برکه‏ای که رسالت اقیانوس، در نگاهش می‏تپد. دست فاتح خیبر بالا می‏رود و آوایی در فضا می‏پیچد:

 «من کنت مولاه فهذا علی مولاه»
نخستین بارقه امامت
ای کوچه‏ها، سبز بپوشید! ای کبوتران، فرود آیید و بام‏ها را فرش کنید! ای چشمه‏ها، پا برهنه‏تر از همیشه بجوشید؛ نخستین بارقه‏های امامت، بر پنجره‏های جانمان تابیدن گرفته است. او حنجره‏های مچاله را فریاد خواهد آموخت، خاک‏های یتیم را پدری خواهد کرد و تشنگان مهربانی را دست نوازش خواهد بود.
علی آمد تا توفان‏های حریص، حریم سبز درختان را به بازی نگیرند. آمد تا عدالت در پشت حصارهای تبعیض، به فراموشی سپرده نشود. او به کودکانی می‏اندیشید که گرسنه نان محبت‏اند و به دخترانی که نگران روزهای آینده، سرنوشتشان را بغض کرده‏اند.
روحش را به مساحت رنج‏های مردم وسعت داده بود.
او آمد؛ با مهر ولایتی که همچنان بر پیشانی زمین می‏درخشد

 کاش رفتگان تاریخ هم برمی‏گشتند! کاش آیندگان را مجال وصالی بود؛ شاید ما غربت‏نشینان شهر غیبت هم شاهد می‏شدیم؛ آن‏گاه که محمد با گلوی خسته از گذر سال‏ها، مرتضی را تصنیف کرد.
یاد دارم عشق، سال‏های سال برای غدیر، جشن تولد می‏گرفت و امامت از دستان حقیقت باران، هدیه تولد می‏ستاند. یادم می‏آید کودکی افکار بکرم که دل به بازی بادکنکی می‏دادم و از درک عظمت غدیر غافل بودم و حالا می‏فهمم که چگونه مردمان مدینه، غدیر در یادشان ماند و علی از یادشان رفت.
کودکان به حج رفته مدینه از غدیر، تبریک و شادباشی شناختند و علی ماند و مسئولیت این قوم و علی ماند مولاییِ مردمی کم‏حافظه.
همه جا را چراغانی کنید!
ای مردمان کوچه تاریخ! زمان را چراغانی کنید؛ نکند حافظه تاریخ کم شود!
نکند خبر امامت ابوتراب، لای ورق‏های تاریخ، خاک بخورد! همه جا را چراغانی کنید؛ هر چراغی که به شکرانه برمی‏افروزید، آیه‏ای از حقانیت علی خواهد شد.
خاطره‏ای برای تشیع
غدیر، فقط آبگیری خشک نیست؛ غدیر، جغرافیای تنهایی علی و فاطمه است.
غدیر، خاطره تشیع است که نیمه شب‏ها و سحرگاهان، ذکر نام علی و فرزندانش را تداعی می‏کند.