11:50 عصر
95
پدر فراموش شده...(برگزیده پارسی نامه)

سلام..امروز میخوام یه داستان براتون بگم..فقط نخونید و رد شید، روش فک کنید...

یه روز پادشاهی 1مردی رو بخاطر اینکه پول نداشته مالیاتشو بده، زندانی میکنه..زن اون مرد بیچاره در فراق شوهرش مریض میشه..پسر اون مرد هم مجبور میشه درس و مدرسه رو ول کنه تا بتونه خرج خونه رو دربیاره..ولی هرچی پول درمیاورده خرج دوا و درمون مادرش میکنه..خلاصه تموم زندگیشون بهم میریزه..سالها میگذره تا اینکه 1روز پادشاه اعلام میکنه هرکس هرچی میخواد بیاد بگه،من بهش میدم..این پسر هم میره..به پادشاه میگه: 2تا چیز میخوام:اول اینکه 1دکتر خوب محیا کنید تا مادرم رو درمون کنه..دوم اینکه به من مقدار خیلی زیادی پول بدید..پادشاه میگه:چیز دیگه ای نمیخوای؟؟؟؟پسر میگه:نه..پادشاه باز تکرار میکنه:چیزی نمیخوای؟؟؟پسر دوباره میگه: نه پادشاه،از لطفتون ممنون..پسر که میره،مشاور پادشاه صداش میکنه و میگه:1سوال ازت دارم:مشکلات شما از کی شروع شد؟؟؟پسر که تازه یادش میاد،نگاهی میکنه و میبینه پدرش از تو زندان داره نگاش میکنه و از اینکه پسر فراموشش کرده،ناراحته و داره اشک میریزه..

دوستان عزیز..بعد نمازهامون، شب قدر، شب عیدها، روز عیدها، شب لیلة الرغائب و خیلی وقتای دیگه دستامونو بلند میکنیم، چون خدا گفته هرچی میخوای بخواه..ولی یادمون میره مشکلات ما از وقتی شروع شده که پدرمون در زندان غیبت گرفتار شدند..

 

 العجل



برچسب‌ها: داستان،داستان واقعی،داستان درباره امام زمان،امام زمان(عج)،پدر