درست یادم نمیاد داستان از کی شروع شد..داستان که نه،واقعیتی که میخوام قصشو واسه شما بگم..دی یا بهمن 84 بود..اون موقع دوم دبیرستان بودم..فقط مطمئنم که سه روز دوم هفته یعنی سه شنبه یا چهارشنبه یا پنج شنبه بود..از مدرسه اومدم خونه که حرف مسافرت کربلا، اونم توی عید بود.قرار بود فقط مامان و بابا و داداش دومیم و خواهرم و شوهرش و پسرش برن..یعنی اینکه حرفی از رفتن من نبود..وقتی فهمیدم همه قراره برن جز من،دلم بدجوری شکست..بغض کردم ولی بخاطر غرور زیادی که داشتم(و دارم!!!) به رو خودم نیاوردم و ناهارمو خوردم و رفتم خوابیدم..پتو رو کشیدم رو سرم و چون هوا سرد بود جلب توجه نمیکردم..با دل شکسته شروع کردم گریه کردن و درد و دل کردن با امام حسین (ع) و خوندن این شعر که:
بر مشامم میرسد هر لحظه بوی کربلا |
بر دلم ترسد بماند آرزوی کربلا |
تشنه ی آب فراتم ای اجل مهلت بده |
تا بگیرم در بغل قبر شهید کربلا.. |
نمیدونم چی شد منی که فقط توی روضه های روز تاسوعا و عاشورا زیارت عاشورا رو میخوندم،یه دفعه به دلم افتاد که نذر کنم اگه منم رفتنی شدم، 40 روز زیارت عاشورا بخونم..میون هق هقام خوابم برد...
چند روز بعد اسم منو هم نوشتن واسه سفر به کربلا...
از اون به بعد همش تو فکر پرچم سرخ گنبد بودم...
اگه آقام قسمت کنه کرب و بلاشو ببینم میرم یه گوشه ی حرم،مثل گداها میشینم
از اولش تا آخرش تو صحن بین الحرمین داد میزنم با شور و شین،آقام حسین،آقام حسین..
پ.ن 1:اینو اگه نوشتم و گذاشتم اینجا بخاطر اینه که کسی منو اینجا نمیشناسه...
پ.ن 2:اون تعداد انگشت شماری که منو میشناسن و این نوشته رو میخونن،بدونن شرعا راضی نیستم واسه دیگران تعریف کنند..
پ.ن3:منتظر ادامش باشید...