اصحاب میگویند:گویا گوش اسبان را میبینیم..
قافله امام حرکت میکنند..
سپاه حُر که نزدیک به هزار نفر است آرام پشت سرشان حرکت میکنند..
قافله امام به محلی میرسند و به دستور ایشان خیمه ها را برپا میکنند..
قافله حُر اما، خسته اند..تشنه اند..گرسنه اند..
امام دستوری میدهند:به همه سپاهیان و اسبان آب دهید..
دستور امام اطاعت میشود..
ظهر میشود و یکی از یاران امام اذان میگوید:
حی علی الفلاح..
امام سخن میگوید:
ای مردم!من نزد شما نیامدم تا وقتی که نامه های شما به من رسید..
...اگر بر همان عهد و پیمان استوار هستید بازگویید که مایه اطمینان من است..
وگر نه از همین جای باز میگردم..
سکوتی عجیب صحرا را فرا میگیرد..
نماز میخوانند..
بعد از آن حُر به امام میگوید:مردم این دیار پیمان شکستند..
مسلم را تنها گذاشتند..مسلم را کشتند..
اندکی بعد امام و قافلشان سوار میشوند تا بازگردند..
حر جلویشان را میگیرد:یا همینجا منزل گزینید و یا با من به کوفه بیایید و با عبید الله زیاد بیعت کنید..
امام فرمود:مادرت به عزای تو نشیند،چه میخواهی؟؟
حر ادب نگه میدارد:
اگر دیگری از عرب بود نام مادرش را میبردم..اما نام مادر تورا جز به بهترین وجه نتوانم برد..
امام میفرماید:به خدا با تو نخواهم آمد..
....
ظهر عاشورا میشود..
چند تن از یاران امام به میدان رفته اند و کشته شده اند..
حُر صدای امام را میشنود:
آیا فریاد رسی هست که در راه خدا به فریاد ما برسد؟؟
آیا مدافعی هست که شر این مردم را از حرم پیغمبر(ص) بگرداند؟؟
حُر نگاهی به زیادی سپاه میکند..
با عمر سعد میگوید:
براستی با این مرد کارزار خواهی کرد؟؟
با بی رحمی پاسخ میشنود:
بخدا سوگند جنگی کنم که افتادن سرها و بریدن دستها در آن راحت ترین کارها باشد..
حر نگران است و پریشان..
یاران علت را جویا میشوند..
پاسخ میشنوند:
بخدا سوگند خودم را میان دوزخ و بهشت میبینم..
سوار بر اسب بسمت امام می آید..
دستان را بر سر گذاشته و به سمت خدا توبه میکند..
سر به زیر به سمت امام می آید:
به فدایت گردم یابن رسول الله..
منم که راه بازگشت به تو بستم و در تعقیب تو شدم و در اینجای به تو تنگ گرفتم..
نمیدانستم این مردم با تو چنین میکنند و اینچنین عرصه را برتو تنگ میگیرند..
بخدا سوگند اگر میدانستم چنین شود،هرگز راه را برتو نمیبستم..
اینک پشیمانم..آیا توبه ای برای من هست؟؟
امام با خشنودی پاسخ میدهند:آری،خداوند توبه تورا پذیرفت..
خجل زده میگوید:
من نخست به جنگ تو آمدم..رخصت ده اکنون پیش از دیگران به نبرد روم..
امام میفرمایند:خدای برتو ببخشاید..هرچه اندیشی بجای آور..
رجز میخواند:
شما این مرد را فراخواندید...
آبی را از او منع کردید که یهود و نصاری از آن میخورند..
این است پسر پیامبرتان..
.
.
تیرها روانه میشوند..
فارجعی الی ربک راضیةً مرضیة..
.
.
بیایید حُر های امام زمانمان باشیم..
اماممان تنهایند..
.
.
پ.ن1:اصل این داستان در کتاب دمع السجوم،نوشته مرحوم شیخ عباس قمی آورده شده..آن را خوانده ام و قلم زدم.. به قلم اینجانب است اما موثق است.. پ.ن2:عکس بالا عکس قسمتی نمایشگاه از کوچه بنی هاشم تا کربلا هست که نوروز 90 در شلمچه،هنگامی که عازم کربلای حسینی بودیم،گرفتم.. در این قسمت،توبه حُر نمایش داده شده است...
برچسبها: یاران امام حسین(ع)،حر،حر بن یزید ریاحی،توبه حر،بازگشت حر